حکایتهای زندگی (5)

ساخت وبلاگ

... حکایتهای زندگی

ببخشید شما ثروتمندید؟

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین» كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.

گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»

دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

تله موش

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : كاش یك غذای حسابی باشد  ...  اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . »! مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.» میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد.. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»

موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت : « من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چریدن شد. سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید.. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند. او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیك شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .» مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی كند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یك روز صبح، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند. حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!

    نتیجه سیستمی: اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن ؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد ...!!!

 

 

نگرش


حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را 100% بسازند!!!


اگر

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z

برابر باشد با

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

تلاش سخت:    Hard work

H+A+R+D+W+O+ R+K

8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

 

دانش:  Knowledge

K+N+O+W+L+E+ D+G+E

11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%


عشق: Love

L+O+V+E
12+15+22+5=54%

خیلی از ما فکر میکردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟!!!

پس چه چیز 100% را میسازد؟؟؟

 

پول:  Money

M+O+N+E+Y

13+15+14+5+25= 72%

 

رهبری:  Leadership

L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P

12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

 

پس برای رسیدن به اوج چه کنیم؟

نگرش:  Attitude

1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%


اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد.

نگرش همه چیز را عوض میکند، نگرشت را عوض کن همه چیز عوض میشو

 

تابلوی شام آخر !!!!!!!!!

داوینچی موقع کشیدن تابلوی"شام اخر"دچار مشکل بزرگی شد می بایست "نیکی"را به شکل عیسی و "بدی"را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.

کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت.

جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او اتودهایی برداشت.

سه سال گذشت...

تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.

کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ مستی را در جوی آبی یافت.

به زحمت از دستیارانش خواست تااورا به کلیسا بیاوند.

چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.

گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند.

دستیارانش اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی گناه وخود پرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!

داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟

گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.

موقعی که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.

هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی "عیسی" بشوم!

میتوان گفت:

"نیکی"و"بدی" دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند

 

 زندگی

 ﮐﺎﻟﯿﻦ ﻭﯾﻠﺴﻦ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ :

ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺷﯿﻤﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ .

ﺍﺳﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﻏﺮﻕ ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﺶ ﺷﺪﻡ، ﺭﻧﮓ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ .

ﺳﭙﺲ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻨﯿﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻮﯾﺶ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻣﻢ ﺧﻮﺭﺩ ...

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﺮﻗﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺖ ...

ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺳﻮﺯﺵ ﺍﺳﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﻢ ...

ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺍﯾﺠﺎﺩﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﻌﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ ....

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺳﯿﺐ ﺁﻥ ﺯﻫﺮ ﭼﻨﺎﻥ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺑﺮﺍﺳﺘﯽ ﺁﻥ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .

ﺳﭙﺲ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ .

ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻣﺰﻩﻣﺰﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ :

ﺍﮔﺮ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﮐﺸﺘﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ، ﭘﺲ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻫﻢﺩﺍﺭﻡ.

 

دلیل!

ﺳﻢ، ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻋﺎﺩﯼ ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺳﯿﺪ .

ﺍﻭ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﮐﻤﯽ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ . ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻗﯿﻘﻪﺑﻌﺪ، ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺁﻣﺪ . ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺳﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ ﮐﺴﯽﻧﯿﺴﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺸﻢ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ .

ﺍﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﻻ ﻧﺮﻭ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ .

ﺳﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻗﻪ ﺟﺪﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﺪ .

ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺘﻤﺎ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭼﯿﺰ ﺧﻄﺮﻧﺎﮐﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﮐﻤﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺵ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ .

ﺍﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﺸﺒﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ .

پیرﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺎﻻ ﻧﺮﻭ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ. ﺳﻢ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻪﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺨﻮﻑ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎﯼ ﭘﯿﺪﺍﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ .

ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ...

ﯾﮏ ﺷﺐ ﭘﺴﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺎﻻ ﻧﺮﻭ، ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ.

ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟ ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ !

ﭘﺴﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ!

 

نتیجه: ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﻨﯿﺪ ، ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﺑﺎ ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﻋﻠﺖ ﺁﻥ، ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﯾﺎ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ.

 


برچسب‌ها: حکایتهای زندگی وبلاگ شخصي حسين رضازاده...
ما را در سایت وبلاگ شخصي حسين رضازاده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezazadeh-ha بازدید : 199 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1396 ساعت: 17:37